اشعارعلی خودی آغمیونی



عشق یعنی چشم رابرچشم بند

تانبینی چشم او را چشم چند


می رود داد فلک برآسمان

کرنباشی،بشنوی،امدادجان


کن رهاجان،تا به آرامی رسی

دهردنیا دل به ناکامی رسی


کرده ای اموال مردم آن خود

داده ای آیا؟ زکات جان خود


خمس اموالت اگر دادی بگو

گرندادی، اوبگیرد مو به مو


من ندارم چشم بر اموال تو

سخت می سوزد دلم برحال تو


نان کندویت به کام موش باش

اشتها، بر روزه دارم گوش باش!


برگی از کتاب

 مثنوی شیما ونیما


(علی خودی آغمیونی)


بازگویم غم خودعاشقی ام عارکه نیست

دلِ بی کینه ی ماپرشده انبارکه نیست


شده ام عاشق وشیدای دوچشمان سیاه

عاشقی بستنِ لب هاوفقط زارکه نیست


شده پراشک،وجودم زتمنای دلم

رهِ اشکم که فقط ازرخ ورخسارکه نیست


مثل دریاشده دامان وجودم زغمت

هرچه فریادزنم،ساحلِ غمخوارکه نیست


رخ نمابازبیا بشنوی آوازه ی عشق

طی این مرحله هرگز،به تودشوارکه نیست


شده پر ازغم هجران توهرگوشه ی لب

دل بگویدغزلاتی لب گنه کار،که نیست


لبِ (میلاد) نکن فاش تو اسراردلت

پَسِ آن پرده تماشاگهِ،اغیارکه نیست


ناله پنهان کن وبگذر،توزچشمان سیاه

شده هم ناله تورا،میل به دیدارکه نیست


(علی خودى آغمیونی)



قربان توام یلدا، آرام  شوی فردا

ازدوست بپرهیزی،بیگانه شوی باما


هرگزنکنی رسوا، اسرارنهان داری

زان روز گریزانی،روشن نشوی بیجا


آری شده ام عاشق،باچشم تومی بینم

درگوشه ی چشمانت،غمگین شده مسکین ها


زخمی شده ای آیا،بادست خودت یلدا؟

ازدوست به جان دارم،آن زخم تبر هارا


ای دوست نکن باما،آن خفّت وآن خواری

عمرم ندهد مهلت،آن روزشوی شیدا


این عمرنمی پاید،کوتاهِ نمی دانی

گهواره وتابوتم،یک روزشودبرپا


(میلاد)تویک عمری،بااشک سخن گفتی

این قطره ی شبنم ها،روزی برسددریا


(علی خودی آغمیونی)



این قطعه را برای روی 

سنگ قبرم سروده ام


شده ام دست بغل دست گریبانم نیست

نگهم جزبه تماشاگه جانانم نیست


شده ام مست،چنان ازرخ جانان دردل

که بجزعشق،بجزعشق،فراوانم نیست


سفرعشق برفتم برسیدم جانان

نشنیدم که بجزعشق فراخوانم نیست


عجبم نیست که هرآن برسم بریارم

که دلم جربه تماشای،به فرمانم نیست


غزلاتی زدل وجان،ای عزیزان گفتم

بسپردم به شما،دست به دیوانم نیست


رهگذرگردل این خاک زهم بشکافی

دل (میلاد)به جاییست،که درجانم نیست


گنهی هست به گردن،شده ام شرمنده

دست بگذاربخوان حمد،که احسانم نیست


(علی خودی آغمیونی)



دنیا توخداحافظی ام گوش

تا خاک نکرده ام درآغوش


عاشق شدم  از اول هستی

برگوشه ی چشم شوخ ومستی


تادیدمرا دوچشم خود بست

درچشم غریبه هاله بنشست


دنیا توگمان مبر که زشتی

بردیده ی عاشقان بهشتی


من سخت پرست وخسته هستم

امید گرفته ام به دستم


من می روم از تو،جای دیگر

دنیا تو به هرکه مانده بنگر


جزمن همه شاد شاد شادند

دل را به طواف باده دادند


من مِی نخورم بجز،زچشمش

جز عشق ندیده ام ز خشمش


شایدببری تو مستی ازسر

این حرف نشسته بیت آخر


(میلاد) بگو مرا که اوکیست؟!

جزچشم خدا گمانه ام نیست


(علی خودى آغمیونی)



هرچه از دوست رسد با دل و جان می طلبم

چونکه از دوست نه این بلکه همان می طلبم


دست بر گردن یارم بنهم در دل شب

جان دهم در حرم دوست که جان می طلبم


بدهم جان و دلم در ره آن عشق که چون

سود از عشق نجویم که زیان می طلبم


بدهد دل هر کسی یک غنچه ای از باغ عشق

که به این عشق بسان جان گران می طلبم


نفسم بوی شقایق بدهد وقت نیاز

گرکه من پیر شدم عشق جوان می طلبم


گریه ام خیس کند دامن هر مزرعه را

جویباری چو همان آب روان می طلبم


هدفم عشق بُوَد چشم به راهم همه شب

عشق از عشق ستانم رمضان می طلبم


شب احیا برسد بر ره این عشق که چون

شب قدری ز آن گریه کنان می طلبم


(علی خودى آغمیونی)



بیا ساقی تماشا کن دلم را

بیا برگیر از دل حاصلم را


دلم آورده باری از محبت

خبرکن یار از خود غافلم را


بگو عمری به جانان دل سپردم

گرفتم از خدا آب و گِلم را


شدم پرگل چو گلدان ها به خاکی

سپردم آن خیال باطلم را


کشیدم نقش یارم نظم و ترتیب

بخوانی گر تو این ناقابلم را


نفس ها می دهند بر من نداها

به دریا می رسانم ساحلم را


گرفتم خط و انشا از تو (میلاد)

به خوبی می دوانی این قلم را


رسیدی قلب عاشق های عاشق

بران راحت در این دریا بلم را


(علی خودى آغمیونی)



به سر، آمدمرا آن استقامت

شدم بیمارغم،بشکسته قامت


بیا دردم دوا کن با نگاهی

شوم راضی کنم دل را به نامت


همان روزیکه دیدم چشم ماهت

رسیدم آرزو رفتم به دامت


تو صیدم کرده ای صیادبرگرد

رهاکن صیدخود ازاین اقامت


نیاری بعدمرگم نوش دارو

بیابیمارخود یابی سلامت


تورا(میلاد) چشمم عشق داده

که سنجدعشق وهم سنجددوامت


بمان ناکام،درخودکام خودیاب

رسی مارا فقط روز قیامت


(علی خودى آغمیونی)



ای دلا،گردونه ها برکام نیست

کام جویی هست وسرانجام نیست


هرکه رادیدم زغم نالد همی

شادبودن شرط این ایام نیست


یانداری مِی لبت را ترکنی

یاکه مِی پیداکنی، آن جام نیست


هرکه می آید به دنیا می رود

چون کنی خود را بَزک اندام نیست


لحظه ای بامابیا در شهر عشق

بین قیامت را بما ابهام نیست


میهمان ما،میزبان خاک زمین

می خورد مارا ولی بدنام نیست


رفت وآمدها، و این گردونه ها

کان مپنداری که در ارقام نیست


ای دلا چشمان خود را بازکن

رسم این برنامه، بی پیغام نیست


وین تو خود اندیشه کن، (میلاد) را

بیشتر، گفتن که چون الهام نیست


خوان دعایی، روح مارا شاد کن

عشق ای دل، گر تو را آلام نیست


(علی خودی آغمیونی)


دوران کوثر کودکی، دوران بهتر کودکی

دوران باور کودکی، هرگز تو نگذر کودکی


دل می رود بر کودکی، با یاد آن دوران خوش

مادر بیا، مادر بیا، مارا ببر بر کودکی


یکدانه بودم کودکی، دردانه بودم کودکی

ای کودکی ای کودکی، دوران آذر کودکی


رو بوس مادر کار ما، آغوش مادر جای ما

پر می زدم بر دور او، چون آن کبوتر کودکی


گهواره ام دامان او، هر مشکلم آسان او

ای کاش بودی کان مرا، عمرم سراسر کودکی


فرزانه ای مادر بخوان، دیوانه ای مادر بخوان

با ما بیا دامان او، دردانه پرور کودکی


حالا شدی مادر اگر، یا گشته ای حالا پدر

بگذشته ای از کودکی؟ در نزد مادر کودکی


گر عاقلی یا غافلی، گر عاشقی یا کاشفی

بر یاد آور باز، آن دامان دلبر کودکی


(میلاد) دل رسوا مکن، وان کودکی برپا مکن

چون نیست مادر این جهان، از سر درآور کودکی


آن روز شیدایی رسد، او را تو پیدا می کنی

دامان او چون می رسی، آری تو آخر کودکی


(علی خودى آغمیونی)


امروز دلم یاد تو و بچه گیا بود

دیوانه و شیدا شدن و یاد صفا بود


قایم شدنا،  پشت درختی تک و تنها

وان بستنِ چشمان و بگفتن که، بیا بود


آن وقت که بودیم چون آن لاله ی رنگین

این قلب شکسته ام، نه این خار به پا بود


ای دوست، تو رفتی رهِ جانان و گذشتی

از ما و ز میخانه، نه این رسم وفا بود


ای کاش که بودی، دلِ این خاک نبودی

وین برف نشسته، سر و رویم نه روا بود


آیم سر قبرت تک و تنها،

پرسم ز تو قایم شدنا، رسم کجا بود


فریاد زنم باز بیا، باز نیایی

ای کاش تمامی همین خاک صدا بود


(علی خودى آغمیونی)




یارِما صبح،چو چشمان سیه وامی کرد

همه راجزمنِ دیوانه چلیپا می کرد


می گذشت از،دلِ نازک بَدَنان بادلِ سنگ

چومسیحا به تنش جامه ی زیبامی کرد


وعده می دادبه هرکَس نه به امسالْ، به قرن

هنرش وعده ی طولانی و غوغامی کرد


(علی خودی آغمیونی)


ز چشمی اشک می ریزد، اگر آهسته آهسته

بدان در سینه می سوزد، جگر آهسته آهسته


تو هم چشمان خود گریان، دَمی با او که می ترسم

ز چشمانش زند بیرون، شرر آهسته آهسته


نپرسی زو چرا گرید، نپرسی او چرا سوزد

که چشمانت دهد از او، خبر آهسته آهسته


نگاهی کن نگاهش را، صدایی کن خدایش را

تو پیغامی به دلدارش، ببر آهسته آهسته


بگو زخمی کزو خورده، چو گلدانی به پژمرده

بگو زخمش دهد حالا، ثمر آهسته آهسته


بگو مذهب اگر داری، بگو مطلب اگر خواهی

بگو آید به بالینش، سحر آهسته آهسته


سحرها شور هر عاشق، رسد بر اوج خود آری

خداوندا کند او را، نظر آهسته آهسته


بدیدی چشم او را چون، رسیدی آرزو (میلاد)

رَوی حالا به تنهایی، سفر آهسته آهسته


(علی خودى آغمیونی)


ای فلک دنیا به جان اینگونه خواست؟!

آسمانِ مهربان اینگونه خواست؟!


رفت، ازدل مهربانی،عاشقی

گلبُنِ بی همزبان اینگونه خواست؟!


خشکسالی برکه، خالی دروطن

ازشهیدان،نردبان اینگونه خواست!!


برده ایم از ،یاد ، یادِیادمان

یادمانِ بی نشان اینگونه خواست


دولتی گر ، نامرامی ها کند

چون زمامدارزمان اینگونه خواست


سیل آمد،سیل آید،سیل خون

اشکِ چشمِ مردمان اینگونه خواست


شدگرانی، باتبانی، این نگو

درغزل(میلاد)آن اینگونه خواست


(علی خودی آغمیونی)



شعر موشّح: حروف اول مصرع اول هر بیت در بردارنده ی یک رمز است


برده ام چشمان خود چشمان یار

می بَرد، از دل نگاهش اختیار


سیل اشکم زان گواهی می دهد

سد راهش گاه، آهی می شود


مهربانی می کند بغض گلو

دل ستانی می کند آواز او


ای خدا آمد دلم آغوش عشق

در دلم هرگز نکن خاموش عشق


لاله گونم زان نیازم کن روا

دفترم را پر کنم از بیت ها


لول لولم کن مرا میل مِی است

بس که خوردم خون دل خونابه بست


هرچه دارم از تو دارم ای خدا

هرچه خواهم از تو خواهم ای خدا


اهل سودایم دلم دارد نیاز

آن تویی تنها دلم را چاره ساز


لحظه ای میخانه بر رویم مبند

از تو می خواهم تو را دیدار چند


رو برو آیی مرا از رو برو

روبرو بینم تو را بی گفتگو


حال، من از پرگناهی خسته ام

دل به دریای کرامت بسته ام


مانده ام گرداب غم دل عاشقم

دل رسان بر کام دل گر لایقم


نای نالانم چونی پر راز کن

چشم گریانم به دریا باز کن


آرزویم روز و شب دیدن تو را

با نگاهی چهره بوسیدن تو را


لال هستم باز کن باب سخن

کور هستم باز کن چشمان من


رهنمایی کن مرا، این داستان

تا نویسم من همانا راستان


حرف ها دارم دلم بشکسته است

عهدهایی در دلم بنشسته است


یادمانی با دلم شد آشنا

کاروانی او ز من بردا کجا


می روم با یاد او دوران عشق

دفترم شیما و نیما جان عشق


برگی ازکتاب

 مثنوی شیماونیما


(علی خودی آغمیونی)


منتظران وقت سحرپاشویم

عقل تهی جان شده شیداشویم


گشته جهان خرّ‌‌م ازین انتظار

روح وروان چون گلِ رعناشویم


روبه خدادست به درگاه او

ناله کنان اشک، هویداشویم


شبنمِ چشمانِ شماعاشقان

جمع شودهمرهِ دریاشویم


خواهشِ چشمانِ شمامستجاب

دیدنِ آدینه صف آراشویم


منتظران وقت طلوعین فجر

منتظرِیوسفِ زهرا(س)شویم


وعده ی مولودشودچون به پا

آتش واسپندوسمیرا شویم


گردِ رهش سرمه ی چشمان خود

کوکب وناهیدوثریا شویم


بارگهش را گلِ نیلوفری

مریم و رُز،غنچه ی میناشویم


(علی خودی آغمیونی)



ایکه درایام پیری دادرَس بودی مرا

شرمسارم چون شهابی بازرَس بودی مرا


رَه ندارم جزبه دامانت به دامانی دگر

فکروعقلم،هم که هوشم،هم هوَس بودی مرا


آمدی درنوجوانی،دربَرم شادآمدی

سربه زیروخنده روی وهم مَلَس بودی مرا


مرحباعشق است،گلبُن ساختی،چون ساختی

آرزویم ، آبرویم، هم نفَس بودی مرا


عشق مایی،عشق مایی،بی ریایی،بی ریا

یادم آیدروزگاری،چون ارَس بودی مرا


لاله گون میشدزمانی آن گلو،بانازها

نازهارا،بانیازی دَرْکْ، بَس بودی مرا


ژاله می ساییدم اندام لبانت،سالها

ازنبودم،تاروپودم،پیش و پَس بودی مرا


دودمانم راتو بعدازمن،به پاداری چومن

دودمانی راکه بامن هم عَسَس بودی مرا


(علی خودی آغمیونی)


همه پیمانه شکستند،دلم ناله کند

درِمیخانه ببستند،دلم ناله کند


زخجالت نرسدباده به مستان،سرِشب

همچودیوانه بخندند،دلم ناله کند


نشتابندبه پروازکه مرغان هوا

همچومن لانه پسندند،دلم ناله کند


ماهیان ازدلِ دریا به سواحل زغمت

همه ازحال برفتند،دلم ناله کند


مه وخورشیدوفلک،غم بسرایندبه هم

رختِ چون سایه بپوشند،دلم ناله کند


شمع وپروانه به هم چشم بدوزندزشوق

به جدائی،چوتوسوزند،دلم ناله کند


گل وگارببازند،چنان غنچه ی خود

همه ازریشه بپوسند،دلم ناله کند


لبِ دردانه ی قمری نرسدبرلبِ یار

لبِ هم دیگه نبوسند،دلم ناله کند


لبِ(میلاد)رسدتالبِ تو،ناله کند

همه ازروی توگویند،دلم ناله کند


(علی خودی آغمیونی)


،،،،،،،،،،،،،،    بوی معلم    ،،،،،،،،،،،،


مدرسه من آمدم، تابدهم بوی تو

دست بکش برسرم،تابدهم بوی تو


کودک ویک دانه دل،داده دلش را به تو

جزتوکجادل برم ،تا بدهم بوی تو


کودک دُردانه من،صبربکردم همی

تابرسم مکتبم، تا بدهم بوی تو


من به دبستان شدم،تاکه معلم شوم

مثل توهجران کشم،تابدهم بوی تو


شانه بزن موی من،گونه وابروی من

غنچه ی گلهاشوم،تابدهم بوی تو


یادبه من داده ای،چونکه معلم شدم

دیده به جانان دهم،تابدهم بوی تو


بوی معلم به من چون برسدای خدا

نورسان بردلم، تا بدهم بوی تو


ای توخداوندمن،شوررساندی به من

راه معلم  رَهَم، تا بدهم بوی تو


(علی خودى آغمیونی)


ای دوست زمن بردلِ بیمار،چه گفتی؟

ازماتمِ این عشق گهربار، چه گفتی؟


گفتی همه را؟راست وخدایی، که نگفتی!

زین قلبِ پرازدردِ ستمکار ،چه گفتی؟


آن لحظه ی دیدارکه ازسوی تو آمد

هرگز نروداز دلِ بیزار، چه گفتی؟


آیینه نشستم، همه ازخیرگذشتم

ماهیچ خودت،از هنرِ مار،چه گفتی؟


گفتا که چو مُردم تونیا بر سرِقبرم

گفتا که توگفتی! ببری عار ،چه گفتی؟


دیدارقیامت شدو از هم چو بُریدیم

خوش باش،دوصد بار،به یکبار ،چه گفتی؟


گویم که چو مُردم تو بیا بر سرِقبرم

آغوش گشا،غصه به دادار، چه گفتی؟


اوآن همه ناحق و نسنجیده توراگفت

(میلاد) شکستی،توزآوار، چه گفتی؟


(علی خودی آغمیونی)



علی(ع) امشب چنان ازعشق رنگین 

که آید آسمان او را به پایین


زمین نالدزاین ماتم،چه آسان

عدو آورد جا آن کین دیرین


همی آیند بر بالین مولا

به لب دارند،آیاتی زیاسین


علی(ع)سجاده رابرفرق بسته

ززخمی گشته ابرویش پرِچین


حسین(ع)مولای راآغوش دارد

طبیبی راحسن(ع)آورده بالین


طبیبش گفته بایدشیر نوشد

یتیمان کاسه هاپُر،شیرشیرین


علی(ع)خواهدشهادت ازخدایش

غریبان چشم گریان لب به آمین


(علی خودی آغمیونی)



اگرخواهی کنی پروازباعشق

بگویم من تورا آن رازباعشق


ببایدآن روی دردل توهرشب

شوی همراه وهم آوازباعشق


ببندی چشم هاپراشک،حالا

بُوَد امکان تورا آغازباعشق


نپرسی عشق راازعشق هرگز

شوی باعشق هرشب بازباعشق


توراچون رفت ازدل هرریایی

رسی برآن شوی همرازباعشق


تواول عشق راازعشق آموز

بفرماعشق راپرداز باعشق


(علی خودی آغمیونی)



هرکه راخواهی،توهرشب،چون عروسان سرگشایی

مانده ام آغوش دوری،جای پایی،گرگشایی


دربساط پادشاهی،بی خبرعالم توراهی

صدنظرعاشق توخواهی،درپناهی زرگشایی


عاشقان دردام عفت،عارفان دربندعزت

غافلان درخواب غفلت،کوکه یک دم برگشایی


پازدم بی باب وهم گِل،تاشدم یک دل به صددل

آمدم منزل به منزل،یارب امشب درگشایی


کی قدم یابم به راهت،گرکه دیدم درنگاهت

غمزه ای درروی ماهت،دست وپایم پرگشایی


شدفریبایارزیبا،مانده ام درپیچ پاها

می شوم پا،می روم یا،برگ نیلوفرگشایی


یاداوسرمانده هرروز،سینه ی(میلاد) افروز

گفته بودی خانه ام سوز،دام افسونگرگشایی


(علی خودی آغمیونی)


عشق ما ازآه آهوها گذشت

عشق ماازراه گیسوهاگذشت


رفت پنهان کرد از خودعاشقی

عشق ما ازپست وپستوهاگذشت


رفت ازدامان صحرا وکویر

ازچمن،ازیاس وازبوهاگذشت


سایه شدخورشیدوماه و تــَرک کرد

ازافق هاچون پرستوهاگذشت


ازوطن شددور از ایران خود

چین و پاکستان وهندوهاگذشت


بست دندان،قصدقربت روزه کرد

ازغذا ازآب و میگوهاگذشت


دست در دستان مرجانهاگذاشت

چونکه ازاردوی ترسوهاگذشت


مستقیمأرفت درآغوش عشق

همچنان این سووآن سوهاگذشت


پاک شد ازهر گناهی، شدرها

چون عسل ازراه کندوهاگذشت


درغزل(میلاد) پنهان کرده ای

عشق ماازقلب مینوهاگذشت


وآن بگوبس کن بشرهرآن گناه

ازکمرازچشم وابروها گذشت


(علی خودی آغمیونی)



زبانم  لال  دیدم بر جهنم

شوی داخل،ولی افسرده ای تو


دودستی داده ای اموال وراث

زهستی جان فقط آورده ای تو


شدی قاضی،شدی هم متهم تو

که چون تابوت را هم خورده ای تو


ز برزخ آمدی بیرون تو  برزخ

بپرسیدی چراتو زرده ای تو


بگفتی هست اموالت فراوان

هزاران سود بیجا برده ای تو


بگفتی جزربا خواری وآن کار

گناهانی دگرهم کرده ای تو


بگفتی گر که برگردی به دنیا

دهی سیلو بجای گرده ای تو


به لب دارم سخن هارا نگویم

قیامت تاشود،در پرده ای تو


بگفتم من کمی از آنچه دیدم

خدا را شکرکن ، نمرده ای تو


نترسی توبه کن داری تومهلت

بکن خالی شکم پرورده ای تو


توسررامیدهی برباد(میلاد)

  دلِ آزردگان،  آزرده ای تو


(علی خودی آغمیونی)


نامه رسان نامه ی من اورسان

کنج قفس مانده غزل گو رسان


نام و نشانی که همان کوی عشق

شرح پریشانی وهمگوی عشق


نامه رسان درچوزدی وانکرد

پشت دراو هست که حاشانکرد


اول ازاورخصت اعجاز کن

نامه رسان نامه ی من باز کن


نامه ی من را همه ازرو بخوان

ازغم وازغصه ی آهو بخوان


زنده مرادر،دمِ در خاک کن

اشک من واشک خودت پاک کن


(علی خودى آغمیونی)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها